شماره ٢٥: جان به تنگ آمد زکلفت غمگساران را چه شد؟

جان به تنگ آمد زکلفت غمگساران را چه شد؟
دل به جان آمد ز وحشت دل شکاران را چه شد؟
زاهدان سنگدل بستند اگر کشتي به خشک
همت دريا رکاب ميگساران را چه شد؟
بر نمي آرند خاري همرهان از پاي هم
گردل سوزن ز آهن گشت، ياران را چه شد؟
دست گلها را اگر بسته است غفلت در نگار
پنجه مشکل گشاي نوبهاران را چه شد؟
عافيت در روزگار و روشني در روز نيست
کس نمي داند که روز و روزگاران را چه شد
سردي از حد مي برد باد خزان با گلستان
ناله هاي سينه گرم هزاران را چه شد؟
عمرها شد خاک از ته جرعه اي لب تر نکرد
همت بي اختيار باده خواران را چه شد؟
نيست گر آب مروت در نظر احباب را
گريه مستانه ابر بهاران را چه شد؟
نه زدل مانده است در عالم اثر، نه زاهل دل
يارب اين آيينه و آيينه داران را چه شد؟
کارواني را اگر دل مي رود دنبال بار
خاطر آسوده چابک سواران را چه شد؟
صحبت گردنکشان کرده است دل را سيم قلب
کيمياي دلپذير خاکساران را چه شد؟
بخت چون برگشت، بر گردند ياران سربسر
تا به کي صائب خبرپرسي که ياران را چه شد؟