شماره ٢٤: تا به تسليم و رضا قانع دل خودکام شد

تا به تسليم و رضا قانع دل خودکام شد
موجه بيتابي من لنگر آرام شد
کعبه جويان را اگر گرديد بي چشمي حجاب
ديده ما را سفيدي جامه احرام شد
برد اوج اعتبار آرام و آسايش ز من
خواب شيرين تلخ بر من زين کنار بام شد
روي سرخ خويش را کرد از تهي مغزي سياه
چون عقيق ساده دل هر کس که صاحب نام شد
آتش آسوده مي گردد ز دامن شعله ور
اشتياق من فزون از نامه و پيغام شد
غافل اي خورشيد طلعت از سيه روزان مشو
چون زخط صبح بناگوش تو خواهد شام شد
مي کند وحشت سگ ليلي همان از سايه اش
گرچه هر جا بود آهويي به مجنون رام شد
شد مهيا نقل شيرين و شراب تلخ من
تا لب شکر فشان يار خوش دشنام شد
پاس وقت از تيغ خونريزست حصن عافيت
غوطه در خون مي زند مرغي که بي هنگام شد
از سفر هر چند گردد پخته هر خامي که هست
نفس سرکش از دويدنهاي بيجا خام شد
دشمنان خويش را خوش وقت کردن سهل نيست
کامياب از عمر گردد هر که دشمنکام شد
بر نمي آيد ز فکر صيد، باز بسته چشم
مي خورد در خواب خون چشمي که خون آشام شد
مشت خاکي کز سرکوي تو بر سر ريختيم
خشکي سوداي ما را روغن بادام شد
علم رسمي گشت صائب مانع پرواز من
نقش بر بال و پرم از ساده لوحي دام شد