شماره ٢٣: از خط شبرنگ حسن سرکش او رام شد

از خط شبرنگ حسن سرکش او رام شد
آن دل چون سنگ آخر بيضه اسلام شد
سايل مبرم کند شيرين لبان را تلخ گوي
از دعاي من لب لعل تو خوش دشنام شد
جمع کن خاطر ز تسخيرم که بر پيکر مرا
داغها از تنگ درزي حلقه هاي دام شد
دلخراشي گر مرا مشهور سازد دور نيست
پاره سنگي از خراش سينه صاحب نام شد
حسن چون بي پرده گردد پخته سازد عشق را
شمع در فانوس شد، پروانه ما خام شد
طالع از ليلي ندارم، ورنه در دشت جنون
هر کجا وحشي غزالي بود با من رام شد
صاف نوشان از غم ايام تلخي مي کشند
فارغ است از گرد کلفت هر که درد آشام شد
تلخکامي قسمت شيرين زبانان کم شود
از زبان چرب، شکر روزي بادام شد
نيست اين افتادگي امروز در طالع مرا
دامن مادر به طفل من کنار بام شد
کوه اگر گردد، به دامن پاي نتواند کشيد
بر اميد وعده او هر که بي آرام شد
بر حيات پوچ گويان نيست صائب اعتماد
مي دهد بر باد سر مرغي که بي هنگام شد