شماره ١٧: از ملامت عاقبت مجنون بيابان گير شد

از ملامت عاقبت مجنون بيابان گير شد
از زبان خلق پنهان در دهان شير شد
مي فزايد هايهوي مي پرستان را سرود
شورش مجنون زياد از ناله زنجير شد
در تماشاگاه عالم ديده حيران ما
واله يک نقش چون آيينه تصوير شد
شبنم از دامان گلها خون بلبل را نشست
کي به شستن مي رود خوني که دامنگير شد؟
دل زبي اشکي به مژگان مي رساند خويش را
مي مکد انگشت خود را طفل چون بي شير شد
آبهاي مرده مي گردد نصيب جويبار
در گلو گردد گره اشکي که بي تأثير شد
حلقه ماتم شد از هجران او آغوش من
ديده حسرت شود دامي که بي نخجير شد
گفتم از خاموشي من خون رحم آيد به جوش
عذر من از بي زباني عاقبت تقصير شد
زود در روشندلان صحبت سرايت مي کند
آب با آن لطف، خونريز از دم شمشير شد
شد ز آزادي زبان ناقصان بر من دراز
عيد طفلان است چون ديوانه بي زنجير شد
نيست از نور حقيقت هيچ چشمي بي نصيب
از که رو پنهان کند حسني که عالمگير شد
تشنه ديدار را سيراب کردن مشکل است
صائب از نظاره خوبان نخواهد سير شد