شماره ١٦: بر من از روشندلي وضع جهان هموار شد

بر من از روشندلي وضع جهان هموار شد
خار در پيراهن آتش گل بي خار شد
خودبخود چون غنچه واشد عقده ها از کار من
تا درين بستانسرا دست و دلم از کار شد
دور گردان را وصال پرده داران هم خوش است
طوطي ما از ادب يکرنگ با زنگار شد
گر شود مرکز، بسوزد شهپر پرگار را
نقطه بي طالع من بس که بي پرگار شد
هر که را بيماري چشم تو بر بستر فکند
هر پرستاري که آمد بر سرش بيمار شد!
ننگ قيمت بر ندارد گوهر روشندلان
اي خوش آن گوهر که آب از گرمي بازار شد
مستي غفلت ميان ديده و دل شد حجاب
پرده خوابم نقاب دولت بيدار شد
در شبستان فنا صبح اميدي مي شود
هر نفس کز زندگاني صرف استغفار شد
وحشت ارباب بينش را فزايد رنگ و بو
شبنم از نزديکي گل آتشين رفتار شد
عالم پرشور بر روشن ضميران دوزخ است
در بهشت افتاد تا آيينه ما تار شد
شبنم گستاخ گردد حلقه بيرون در
هر کجا مژگان من خار سر ديوار شد
بيش ازين صائب نمي باشد عبادت را اثر
رفته رفته رشته تسبيح من زنار شد