شماره ١٥: تا تو رفتي عالم روشن به چشمم تار شد

تا تو رفتي عالم روشن به چشمم تار شد
باده بي غش به جامم شربت بيمار شد
از دهان باز بودم حلقه بيرون در
تا زبان بستم دلم گنجينه اسرار شد
رو سفيدي بود در کردار و عمر من تمام
چون قلم از دل سياهي صرف در گفتار شد
نيست در دل خاري از منع چمن پيرا مرا
جوش گل مانع مرا از سير اين گلزار شد
چرب نرمي شد حصار عافيت ز آتش مرا
از گداز ايمن بود هر زر که دست افشار شد
از خموشي گشت روشن تا دل تاريک من
طوطي خوش حرف بر آيينه ام زنگار شد
بر جنون دوري من حلقه ديگر فزود
نقطه خالش زخط روزي که خوش پرگار شد
پيچ و تاب نامراديها به قدر دانش است
مي خورد خون بيش هر تيغي که جوهردار شد
مي کشد ناصح زبان از روي سخت من به کام
خواهد اين سوهان ز ناهمواريم هموار شد
در شبستان فنا صبح اميدي مي شود
آنچه از انفاس، صائب صرف استغفار شد