شماره ١٤: دل ز پيکان در تن من بيضه فولاد شد

دل ز پيکان در تن من بيضه فولاد شد
اين خراب آباد آخر آهنين بنياد شد
غيرت عاشق ز کار سخت گردد بيشتر
بيستون سنگ فسان تيشه فرهاد شد
گرچه از خط کم شود گيرايي حسن بتان
خال او را خط مشکين خانه صياد شد
شست طومار رعونت را به آب ديده سرو
تا به بستان جلوه گر آن قد چون شمشاد شد
بس که افشردم زغيرت بر جگر دندان خويش
آسمان سنگدل شرمنده از بيداد شد
خط آزادي است دست خالي از عين الکمال
سرو از بي حاصليها از خزان آزاد شد
ساده لوحان از مبارکباد اگر خوشدل شوند
عيد بر من نامبارک از مبارکباد شد
صائب از ادبار خواهد پايمال غم شدن
کوته انديشي که از اقبال گردون شاد شد