شماره ١٣: از گرفتاري دلم فارغ زپيچ و تاب شد

از گرفتاري دلم فارغ زپيچ و تاب شد
ناله زنجير، خوابم را صداي آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ايمن از تيغ است هر خوني که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصيان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقيران دست در يک کاسه کردن عيب نيست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در ميان زخمها زخمي که بي خوناب شد
شرم هيهات است خوبان را سپرداري کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد مي زخود پيمانه ما دور نيست
پنجه مرجان نگارين در ميان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
اين سفال خشک از ريحان من سيراب شد