شماره ٧: خاطر آزرده را سير گلستان مي گزد

خاطر آزرده را سير گلستان مي گزد
شور بلبل، خنده گل، بوي ريحان مي گزد
موسي از شرم صفاي ساعد سيمين او
همچو طفلان آستين خود به دندان مي گزد
هر که را افتاد بر لبهاي ميگون تو چشم
تا شکرخند قيامت لب به دندان مي گزد
آسمان را دل نسوزد بر شکايت پيشگان
دايه بيزارست از طفلي که پستان مي گزد
(برق مي خواهد به من تعليم بيتابي دهد
شعله شوق مرا تحريک دامان مي گزد)
تا زکف داده است صائب دامن وصل ترا
گاه پشت دست و گاهي لب به دندان مي گزد