شماره ٤: از عرق آتش به جانم آن گل سيراب زد

از عرق آتش به جانم آن گل سيراب زد
باز آن آيينه رو نقشي عجب بر آب زد
شمع من امشب کجا بودي، که بر يادرخت
تا سحر پروانه من سينه بر مهتاب زد
گرد خجلت از دل بيرحم قاتل مي فشاند
دست و پايي زير تيغش گر دل بيتاب زد
خواب ناز گل گرانتر شد زبخت بلبلان
هر قدر شبنم به رخسار گلستان آب زد
غم به سر وقت من از روشندليها اوفتاد
دزد بر گنجينه ام زين گوهر شب تاب زد
مهر بر لب زن که از يک خنده بيجا که کرد
غوطه در خون شفق خورشيد عالمتاب زد
زنگ مي گيرد ز آب زندگي آيينه اش
کي سکندر مي تواند چون خضر بر آب زد؟
ابر چون گردد طرف با من، که سيل اشک من
بحر را مهر خموشي بر لب از گرداب زد
سختي دل از عبادت کرد رو گردان مرا
چند بتوان سنگ بر پيشاني محراب زد؟
رهنوردي را که شد صدق عزيمت خضر راه
در ميان راه در دامان منزل خواب زد
نيست چشم عاقبت بين جوشن تدبير را
خويش را ماهي زحرص طعمه بر قلاب زد
قطع شد در يک نفس راه هزاران ساله اش
هر که صائب پشت پا بر عالم اسباب زد