شماره ٣: مست ما امروز نقش تازه اي بر آب زد

مست ما امروز نقش تازه اي بر آب زد
شيشه مي را به طاق ابروي محراب زد
چون بر آرم سر ميان خاک و خون غلطيدگان؟
بال من سيلي به روي خنجر قصاب زد
صبح بيداري ندارد در پي اين خواب گران
ورنه طوفان بارها بر روي بختم آب زد
چون صدف در دامن خود گوهر مقصود يافت
هر که گرد خويش دوري چند چون گرداب زد
خضر و سير ظلمت و آب حيات افسانه است
تازه شد هر کس شراب کهنه در مهتاب زد
نيست راه خار در پيراهن عريان تني
شعله آفت سر از خاکستر سنجاب زد
شعله خوي تو دست آورد بيرون ز آستين
سيلي بيطاقتي بر چهره سيماب زد
صائب از بس ساده لوحي بر خيال عارضش
بوسه ها از دور امشب بر رخ مهتاب زد