حکاية العابد الذي کان قوته العلف ليائمن دينه من التلف

نوجواني از خواص پادشاه
مي شدي، با حشمت و تمکين، به راه
دل ز غم خالي و سر پر از هوس
جمله اسباب تنعم پيش و پس
بر يکي عابد، در آن صحرا گذشت
کاو علف مي خورد، آن آهوي دشت
هر زمان، در ذکر حي لايموت
شکر گويان کش ميسر گشت قوت
نوجوان سويش خراميد و بگفت:
کاي شده با وحشيان در قوت جفت!
سبز گشته، چون زمرد، رنگ تو
چونکه نايد جز علف در چنگ تو
شد تنت چون عنکبوت، از لاغري
چون گوزنان، چند در صحرا چري؟
گر چو من بودي تو خدمتگار شاه
در علف خوردن نمي گشتي تباه
پير گفتش: کاي جوان نامدار
کت بود از خدمت شه افتخار
گر چو من، تو نيز مي خوردي علف
کي شدي عمرت در اين خدمت تلف؟