«في ذم العلماء المشبهين بالامراء المترفعين عن سيرة الفقرا»

علم يابد زيب از فقر، اي پسر
ني ز باغ و راغ و اسب و گاو و خر
مولوي را، هست دايم اين گمان
کان بيابد زيب ز اسباب جهان
نقص علم است، اي جناب مولوي
حشمت و مال و منال دنيوي
قاقم و خز چند پوشي چون شهان؟
مرغ و ماهي، چند سازي زيب خوان؟
خود بده انصاف، اي صاحب کمال
کي شود اينها ميسر از حلال؟
اي علم افراشته، در راه دين
از چه شد مائکول و ملبوست چنين؟
چند مال شبهه ناک آري به کف؟
تا که باشي نرم پوش و خوش علف
عاقبت سازد تو را، از دين بري
اين خودآرايي و اين تن پروري
لقمه کآيد از طريق مشتبه
خاک خور خاک و بر آن دندان منه
کان تو را در راه دين مغبون کند
نور عرفان از دلت بيرون کند
لقمه ناني که باشد شبهه ناک
در حريم کعبه، ابراهيم پاک
گر، به دست خود فشاندي تخم آن
ور به گاو چرخ کردي شخم آن
ور، مه نو در حصادش داس کرد
ور به سنگ کعبه اش، دست آس کرد
ور به آب زمزمش کردي عجين
مريم آيين پيکري از حور عين
ور بخواندي بر خميرش بي عدد
فاتحه، با قل هوالله احد
ور بود از شاخ طوبي آتشش
ور شدي روح الامين هيزم کشش
ور تو برخواني هزاران بسمله
بر سر آن لقمه پر ولوله
عاقبت، خاصيتش ظاهر شود
نفس از آن لقمه تو را قاهر شود
در ره طاعت، تو را بي جان کند
خانه دين تو را ويران کند
درد دينت گر بود، اي مرد راه!
چاره خود کن، که دينت شد تباه
از هوس بگذر! رها کن کش و فش
پا ز دامان قناعت، در مکش
گر نباشد جامه اطلس تو را
کهنه دلقي، ساتر تن، بس تو را
ور مزعفر نبودت با قند و مشک
خوش بود دوغ و پياز و نان خشک
ور نباشد مشربه از زر ناب
با کف خود مي تواني خورد آب
ور نباشد مرکب زرين لگام
مي تواني زد به پاي خويش گام
ور نباشد دور باش از پيش و پس
دور باش نفرت خلق، از تو بس
ور نباشد خانه هاي زرنگار
مي توان بردن به سر در کنج غار
ور نباشد فرش ابريشم طراز
با حصير کهنه مسجد بساز
ور نباشد شانه اي از بهر ريش
شانه بتوان کرد با انگشت خويش
هرچه بيني در جهان دارد عوض
در عوض گردد تو را حاصل، غرض
بي عوض، داني چه باشد در جهان؟
عمر باشد، عمر، قدر آن بدان