حکايت

با دف و ني، دوش آن مرد عرب
وه! چه خوش مي گفت، از روي طرب:
ايهاالقوم الذي في المدرسه
کل ما حصلتموها وسوسه
فکر کم ان کان في غير الحبيب
مالکم في النشاة الاخري نصيب
فاغسلوا يا قوم عن لوح الفؤاد
کل علم ليس ينجي في المعاد
ساقيا! يک جرعه از روي کرم
بر بهائي ريز، از جام قدم
تا کند شق، پرده پندار را
هم به چشم يار بيند يار را