في التائسف و الندامة علي صرف العمر فيما لاينفع في القيامة و تائويل قول النبي صلي الله عليه و آله و سلم: «سؤر المؤمن شفاء»

قد صرفت العمر في قيل و قال
يا نديمي قم، فقد ضاق المجال
و اسقني تلک المدام السلسبيل
انها تهدي الي خير السبيل
و اخلع النعلين، يا هذا النديم
انها نار أضائت للکليم
هاتها صهباء من خمر الجنان
دع کئوسا و اسقنيها بالدنان
ضاق وقت العمر عن آلاتها
هاتها من غير عصر هاتها
قم ازل عني بها رسم الهموم
ان عمري ضاع في علم الرسوم
قل لشيخ قلبه منها نفور
لا تخف، الله تواب غفور
علم رسمي سر به سر قيل است و قال
نه از او کيفيتي حاصل، نه حال
طبع را افسردگي بخشد مدام
مولوي باور ندارد اين کلام
وه! چه خوش مي گفت در راه حجاز
آن عرب، شعري به آهنگ حجاز:
کل من لم يعشق الوجه الحسن
قرب الجل اليه و الرسن
يعني: «آن کس را که نبود عشق يار
بهر او پالان و افساري بيار»
گر کسي گويد که: از عمرت همين
هفت روزي مانده، وان گردد يقين
تو در اين يک هفته، مشغول کدام
علم خواهي گشت، اي مرد تمام؟
فلسفه يا نحو يا طب يا نجوم
هندسه يا رمل يا اعداد شوم
علم نبود غير علم عاشقي
مابقي تلبيس ابليس شقي
علم فقه و علم تفسير و حديث
هست از تلبيس ابليس خبيث
زان نگردد بر تو هرگز کشف راز
گر بود شاگر تو صد فخر راز
هر که نبود مبتلاي ماهرو
اسم او از لوح انساني بشو
دل که خالي باشد از مهر بتان
لته حيض به خون آغشته دان
سينه خالي ز مهر گلرخان
کهنه انباني بود پر استخوان
سينه، گر خالي ز معشوقي بود
سينه نبود، کهنه صندوقي بود
تا به کي افغان و اشک بي شمار؟
از خدا و مصطفي شرمي بدار
از هيولا، تا به کي اين گفتگوي؟
رو به معني آر و از صورت مگوي
دل، که فارغ شد ز مهر آن نگار
سنگ استنجاي شيطانش شمار
اين علوم و اين خيالات و صور
فضله شيطان بود بر آن حجر
تو، بغير از علم عشق ار دل نهي
سنگ استنجا به شيطان مي دهي
شرم بادت، زانکه داري، اي دغل!
سنگ استنجاي شيطان در بغل
لوح دل، از فضله شيطان بشوي
اي مدرس! درس عشقي هم بگوي
چند و چند از حکمت يونانيان؟
حکمت ايمانيان را هم بدان
چند زين فقه و کلام بي اصول
مغز را خالي کني، اي بوالفضول
صرف شد عمرت به بحث نحو و صرف
از اصول عشق هم خوان يک دو حرف
دل منور کن به انوار جلي
چند باشي کاسه ليس بوعلي؟
سرور عالم، شه دنيا و دين
سؤر مؤمن را شفا گفت اي حزين
سؤر رسطاليس و سؤر بوعلي
کي شفا گفته نبي منجلي؟
سينه خود را برو صد چاک کن
دل از اين آلودگيها پاک کن