حکاية في بعض الليالي

شب که بودم با هزاران کوه درد
سر به زانوي غمش، بنشسته فرد
جان به لب، از حسرت گفتار او
دل، پر از نوميدي ديدار او
آن قيامت قامت پيمان شکن
آفت دوران، بلاي مرد و زن
فتنه ايام و آشوب جهان
خانه سوز صد چو من، بي خانمان
از درم ناگه درآمد، بي حجاب
لب گزان، از رخ برافکنده نقاب
کاکل مشکين به دوش انداخته
وز نگاهي، کار عالم ساخته
گفت: اي شيدا دل محزون من!
وي بلاکش عاشق مفتون من
کيف حال القلب في نار الفراق؟
گفتمش: والله حالي لايطاق
يک دمک، بنشست بر بالين من
رفت و با خود برد عقل و دين من
گفتمش: کي بينمت اي خوش خرام؟
گفت: نصب الليل لکن في المنام