اندر طلب بهشت به سالوسي

مرغ و حور از بهشت ابدانست
حکمت و دين بهشت يزدانست
نبود جز جمال ايزد قوت
عاشقان را به جنت ملکوت
تو چه داني که مي چه گيري قوت
در چنين دل کجا رسد ملکوت
ملکوت از پي گدايي را
جان دهد از پي رضايي را
آنکه در بند حور و غلمانست
نيست خواجه که از غلامانست
آنکه در صف بارگاه ازل
مي سرايد چو عندليب غزل
چون گرفت از صفاي صفوت قوت
ملک را باز داند از ملکوت
چون نداري مناهي اندر پيش
ز احتساب خرد بجومنديش
تو چه داني بهشت يزدان چيست
چه شناسي که جنت جان چيست
کي برد شهوتت ترا به بهشت
تات حور و قصور بايد و کشت
همچو بربط ز فسق و سيرت زشت
چمشتان هشت بهر هشت بهشت
اي به دل کرده دين به نامردي
چند ازين نان و چند ازين خوردي
دلي آخر به دست کن روزي
که درو باشدت ز دين سوزي
گيرم اين جا ز ديوي و زوشي
عيب خود بر همه همي پوشي
چون رسي در جهان بي چوني
عيب گويد من اينکم چوني
تو همي پوش همچو عامه خلق
عيب خود بهر بارنامه خلق
پس بدان تا هوا شود خشنود
عذر مي نه که عقلم اين فرمود
گرچه بر خود بپوشي از پي فرع
از درون شرم دار شرم از شرع
اين همه طمطراق بيهودست
عقل جز راستي نفرمودست
و آن کساني که مرد اين راهند
از نهاد زمانه آگاهند
ستم دوست را چو از در اوست
دوست دارند که دوست دارد دوست
خشم را از درون محمد وار
جز براي شکار شرع مدار
حرص را سر بزن به تيغ وفا
بخل را پي کن از صفاي رضا
و آن خراني که بار گل بکشند
شربت صرف کار دل بچشند
همه را بيني اندرين بنياد
ز آتش دل دماغها پر باد
چون بر اين در نه اي سپهداري
کم ز سگ بانئي مکن باري
گر نميرد چنين سگي در تو
از سگي کم بوي به محشر تو
کمتر از سگ مباش و حق بشناس
که به يک لقمه دارد از تو سپاس
خشم را دل مده به جاه ويسار
سگ ديوانه بردرد هشيار
برعاقل که يافت عقل و بصر
فربهي ديگر و ورم ديگر
نبود چون بصير مرد ضرير
نيست حاجت مرا بدين تقرير
گرچه آبستني ز دور زمن
او هم از مرگ تست آبستن
جشم فربه مکن به لقمه خوش
کاسب فربه چو شد شود سرکش
روده کز باد گشت فربه و تر
بدو سوزن شود سبک لاغر
ابلهان مانده اند بر سر پل
پاي در گل دو دست اندر غل
همه در آب اين دو روزه نهاد
تازه و تر چو روده پرباد
تو در اين خطه فساد و فجور
از دل شاد مانده اي رنجور
گر تو هستي ز نسبت آدم
هم ز خود زاي با کمر چو قلم
اصل را هم به اصل باز رسان
خوش به خوش بخش و ناخوشي به خسان
عقل و علمست آفتاب منحوس
پر و بالست فتنه طاوس
هر چه گويي نه در ره آدم
ديو و دد ديده گيرد اندر دم
کبک سنت به بوستان نياز
کي درآيد چو در خرامد باز
گر سبک روح نيست دختر دين
هست اندر جهان گران کابين
نشود دل تهي ز پرگويي
پس تو خون را به خون چرا شويي
زان ترا گوشمال داد فلک
زير چرخ کيان فراز سمک
تا نگويي جواب بوالحکمان
ور بگويي چو کوه گوي همان