در نکوهش اين جهان

اينک اقليم بيم و اميدست
خود يکي روزه راه خورشيدست
اينک امروز ربع مسکونست
قطره اي از هزار جيحونست
هيچ ناديده عالم معني
معرفت را چرا کني دعوي
تو ز طاوس پاي ديدستي
نام اقليمها شنيدستي
ز رزي دانه عنب ديدي
مهره بوالعجب به شب ديدي
بازي روز و شب به انبازي
هست پيش تو همچو شب بازي
شير گرمابه ديده از نقاش
باش تا شير بيشه بيني باش
تو که اين را چو جان نگه داري
گاه از آن عقل را بيازاري
نبود مر ترا بهي و مهي
با دلي پر ز حرص و دست تهي
بر که خندند ساکنان اثير
کز تو با گريه ماند گوز و پنير
گوز مر خرس حرص را بگذار
وين پنير بدت به گربه سپار
که اگر با تو دم زند هوست
کند از جور چرخ در قفست