تمثيل در نفس جهان فاني و قصه لقمان حکيم

داشت لقمان يکي کريجي تنگ
چو گلوگاه ناي و سينه چنگ
شب در او در به رنج و تاب بدي
روز در پيش آفتاب بدي
روز نيمي به آفتاب اندر
همه شب زو به رنج و تاب اندر
بلفضولي سوال کرد از وي
چيست اين خانه شش بدست و سه پي
همه عالم سراي و بستانست
اين کريجت بتر ز زندانست
در جهان فراخ با نزهت
چکني اين کريج پر وحشت
عالمي پر ز نزهت و خوشي
رنج اين تنگناي از چه کشي
با دم سرد و چشم گريان پير
گفت هذا لمن يموت کثير
در رباطي مقام و من گذري
بر سر پل سراي و من سفري
چه کنم خانه گل آبادان
دل من اينما تکونوا خوان
چو درآيد اجل چه بنده چه شاه
وقت چون در رسد چه بام چه چاه
گربه روده چون زنم شانه
بر ره سل چون کنم خانه
آهن سرد چند کوبم من
خانه ويران و چند روبم من
پيش صرصر چراغ چه افروزم
پوستين پيش شير چون دوزم
خلق را زين جهان پر شر و شور
چار ديوار گور بهتر گور
هلک المثقلون بخوانده و پس
خانه و جاي سازم اينت هوس
چکنم جفت و زاده و بنياد
مونس من نجاالمخفون باد
خانه کز راه رنج و حيله بود
همچو زندان کرم پيله بود
که چو قز بود در دلش پنهان
گشت هم قز ن ورا زندان
خانه اينجا که بهر قوت کنند
مور و زنبور و عنکبوت کنند
قوت عيسي چو ز آسمان سازند
هم بدانجاش خانه پردازند
بر فلک زان مسيح سربفراشت
که بر اين خاک توده خانه نداشت
چکند روح پاک خانه ريح
فلک پنجم است بام مسيح
خر دجال چو ز جو خاليست
علم جور او از آن عاليست
خاک و آب و هوا و آتش عهد
کي نگهدارد ار تو سازي جهد
مرگ را چون شگرف و چالاکست
سوي ناپاک و پاک ره پاکست
نه تو مردي و مرگ بي زورست
شير او شير و گور او گورست
زانکه اينجات يک دو مه محلست
نه بتست آن به مدت اجلست
به اجل باز بسته اند اين کار
بي اجل نيست کار را مقدار