ترجيع بند - قسمت اول

اي سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمايلت چه نيکوست
در پاي لطافت تو ميراد
هر سرو سهي که بر لب جوست
نازک بدني که مي نگنجد
در زير قبا چو غنچه در پوست
مه پاره به بام اگر برآيد
که فرق کند که ماه يا اوست؟
آن خرمن گل نه گل که باغست
نه باغ ارم که باغ مينوست
آن گوي معنبرست در جيب
يا بوي دهان عنبرين بوست
در حلقه صولجان زلفش
بيچاره دل اوفتاده چون گوست
مي سوزد و همچنان هوادار
مي ميرد و همچنان دعاگوست
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن ديده بلاجوست
من بنده لعبتان سيمين
کاخر دل آدمي نه از روست
بسيار ملامتم بکردند
کاندر پي او مرو که بدخوست
اي سخت دلان سست پيمان
اين شرط وفا بود که بي دوست
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
در عهد تو اي نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
ديگر نرود به هيچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پيوند
از پيش تو راه رفتنم نيست
همچون مگس از برابر قند
عشق آمد و رسم عقل برداشت
شوق آمد و بيخ صبر برکند
در هيچ زمانه اي نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
با دست نصيحت رفيقان
و اندوه فراق کوه الوند
من نيستم ار کسي دگر هست
از دوست به ياد دوست خرسند
اين جور که مي بريم تا کي؟
وين صبر که مي کنيم تا چند؟
چون مرغ به طمع دانه در دام
چون گرگ به بوي دنبه در بند
افتادم و مصلحت چنين بود
بي بند نگيرد آدمي پند
مستوجب اين و بيش ازينم
باشد که چو مردم خردمند
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
امروز جفا نمي کند کس
در شهر مگر تو مي کني بس
در دام تو عاشقان گرفتار
در بند تو دوستان محبس
يا محرقتي بنار خد
من جمرتها السراج تقبس
صبحي که مشام جان عشاق
خوشبوي کند اذا تنفس
استقبله و ان تولي
استأنسه و ان تعبس
اندام تو خود حرير چينست
ديگر چه کني قباي اطلس؟
من در همه قولها فصيحم
در وصف شمايل تو آخرس
جان در قدمت کنم وليکن
ترسم ننهي تو پاي بر خس
اي صاحب حسن در وفا کوش
کاين حسن وفا نکرد با کس
آخر به زکات تندرستي
فرياد دل شکستگان رس
من بعد مکن چنان کزين پيش
ورنه به خدا که من ازين پس
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
گفتار خوش و لبان باريک
ما أطيب فاک جل باريک
از روي تو ماه آسمان را
شرم آمد و شد هلال باريک
يا قاتلتي بسيف لحظ
والله قتلتني بهاتيک
از بهر خدا، که مالکان، جور
چندين نکنند بر مماليک
شايد که به پادشه بگويند
ترک تو بريخت خون تاجيک
داني که چه شب گذشت بر من؟
لايأت بمثلها اعاديک
با اينهمه گر حيات باشد
هم روز شود شبان تاريک
في الجمله نماند صبر و آرام
کم تزجرني و کم اداريک
دردا که به خيره عمر بگذشت
اي دل تو مرا نمي گذاريک
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
چشمي که نظر نگه ندارد
بس فتنه که با سر دل آرد
آهوي کمند زلف خوبان
خود را به هلاک مي سپارد
فرياد ز دست نقش، فرياد
و آن دست که نقش مي نگارد
هرجا که مولهي چو فرهاد
شيرين صفتي برو گمارد
کس بار مشاهدت نچيند
تا تخم مجاهدت نکارد
ناليدن عاشقان دلسوز
ناپخته مجاز مي شمارد
عيبش مکنيد هوشمندان
گر سوخته خرمني بزارد
خاري چه بود به پاي مشتاق؟
تيغيش بران که سر نخارد
حاجت به در کسيست ما را
کاو حاجت کس نمي گزارد
گويند برو ز پيش جورش
من مي روم او نمي گذارد
من خود نه به اختيار خويشم
گر دست ز دامنم بدارد
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
بعد از طلب تو در سرم نيست
غير از تو به خاطر اندرم نيست
ره مي ندهي که پيشت آيم
وز پيش تو ره که بگذرم نيست
من مرغ زبون دام انسم
هرچند که مي کشي پرم نيست
گر چون تو پري در آدميزاد
گويند که هست باورم نيست
مهر از همه خلق برگرفتم
جز ياد تو در تصورم نيست
گويند بکوش تا بيابي
مي کوشم و بخت ياورم نيست
قسمي که مرا نيافريدند
گر جهد کنم ميسرم نيست
اي کاش مرا نظر نبودي
چون حظ نظر برابرم نيست
فکرم به همه جهان بگرديد
وز گوشه صبر بهترم نيست
با بخت جدل نمي توان کرد
اکنون که طريق ديگرم نيست
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
اي دل نه هزار عهد کردي
کاندر طلب هوا نگردي؟
کس را چه گنه تو خويشتن را
بر تيغ زدي و زخم خوردي
ديدي که چگونه حاصل آمد
از دعوي عشق روي زردي؟
يا دل بنهي به جور و بيداد
يا قصه عشق درنوردي
اي سيم تن سياه گيسو
کز فکر سرم سپيد کردي
بسيار سيه، سپيد کردست
دوران سپهر لاجوردي
صلحست ميان کفر و اسلام
با ما تو هنوز در نبردي
سر بيش گران مکن، که کرديم
اقرار به بندگي و خردي
با درد توام خوشست ازيراک
هم دردي و هم دواي دردي
گفتي که صبور باش، هيهات
دل موضع صبر بود و بردي
هم چاره تحملست و تسليم
ورنه به کدام جهد و مردي
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
بگذشت و نگه کرد با من
در پاي کشان، ز کبر دامن
دو نرگس مست نيم خوابش
در پيش و به حسرت از قفا من
اي قبله دوستان مشتاق
گر با همه آن کني که با من
بسيار کسان که جان شيرين
در پاي تو ريزد اولا من
گفتم که شکايتي بخوانم
از دست تو پيش پادشا من
کاين سخت دلي و سست مهري
جرم از طرف تو بود يا من؟
ديدم که نه شرط مهربانيست
گر بانگ برآرم از جفا من
گر سر برود فداي پايت
دست از تو نمي کنم رها من
جز وصل توام حرام بادا
حاجت که بخواهم از خدا من
گويندم ازو نظر بپرهيز
پرهيز ندانم از قضا من
هرگز نشنيده اي که ياري
بي يار صبور بود تا من
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
اي روي تو آفتاب عالم
انگشت نماي آل آدم
احياي روان مردگان را
بويت نفس مسيح مريم
بر جان عزيزت آفرين باد
بر جسم شريفت اسم اعظم
محبوب مني چو ديده راست
اي سرو روان به ابروي خم
دستان که تو داري از پريروي
بس دل ببري به کف و معصم
تنها نه منم اسير عشقت
خلقي متعشقند و من هم
شيرين جهان تويي به تحقيق
بگذار حديث ما تقدم
خوبيت مسلمست و ما را
صبر از تو نمي شود مسلم
تو عهد وفاي خود شکستي
وز جانب ما هنوز محکم
مگذار که خستگان بميرند
دور از تو به انتظار مرهم
بي ما تو به سر بري همه عمر
من بي تو گمان مبر که يکدم
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
گل را مبريد پيش من نام
با حسن وجود آن گل اندام
انگشت نماي خلق بوديم
مانند هلال از آن مه تام
بر ما همه عيب ها بگفتند
يا قوم الي متي و حتام؟
ما خود زده ايم جام بر سنگ
ديگر مزنيد سنگ بر جام
آخر نگهي به سوي ما کن
اي دولت خاص و حسرت عام
بس در طلب تو ديگ سودا
پختيم و هنوز کار ما خام
درمان اسير عشق صبرست
تا خود به کجا رسد سرانجام
من در قدم تو خاک بادم
باشد که تو بر سرم نهي گام
دور از تو شکيب چند باشد؟
ممکن نشود بر آتش آرام
در دام غمت چو مرغ وحشي
مي پيچم و سخت مي شود دام
من بي تو نه راضيم وليکن
چون کام نمي دهي به ناکام
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله کار خويش گيرم
اي زلف تو هر خمي کمندي
چشمت به کرشمه چشم بندي
محرام بدين صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندي
اي آينه ايمني که ناگاه
در تو رسد آه دردمندي
يا چهره بپوش يا بسوزان
بر روي چو آتشست سپندي
ديوانه عشقت اي پريروي
عاقل نشود به هيچ پندي
تلخست دهان عيشم از صبر
اي تنگ شکر بيار قندي
اي سرو به قامتش چه ماني؟
زيباست ولي نه هر بلندي