نامه هشتم از زبان معشوق به عاشق

زهي! گرد جهان سر گشته از من
چنين بي موجبي بر گشته از من
کجا رفت آن که شب خوابت نمي برد؟
ز اشک ديده سيلابت همي برد؟
مرا گفتي که: از عشق تو مستم
به دستان کردن آوردي به دستم
چو دل بردي ز مهرم سير گشتي
جفا کردي، که بر من چير گشتي
وفا آموختي پيوسته ما را
حرامست، ار تو خود داني وفا را
چرا تخم وفا مي کاشتي تو؟
چو عزم بي وفايي داشتي تو
به حيلت ها به دامم در کشيدي
چو پايم بسته ديدي سر کشيدي
ببر کين و مبر پيوند ياري
که مي ترسم که: خود طاقت نياري
فراقي کامشبم دل مي خراشد
من اول روز دانستم که باشد
دل اندر يار هر جايي که بندد؟
و گر بندد به ريش خويش خندد
بداند، هر کرا داننده نامست
که باد آورده را بادي تمامست
بينديش، ار ز من خواهي بريدن
که در هجرم بلا خواهي کشيدن
چرابايد شکست خويش جستن؟
بلاي خود به دست خويش جستن؟
دلم سير آمد از مهر آزمايي
چو مي بينم که يار بي وفايي
خود آنروزت که با من عشق نو بود
دلت صد جاي ديگر در گرو بود
مرا نيز از ميان مي آزمودي
خجل گشتي چو مرد من نبودي
نکردي بعد ازين يکروز يادم
چو دانستي که من نيز اوستادم
ز مهرت مهره زان برچيده بودم
که اين بازيچه را من ديده بودم
چرا بگذاشتي زينگونه ما را؟
کجا رفت آن فغان و سوز؟ يارا