حکايت

به گل گفتند: بلبل بس حقيرست
ترا با او چرا اين دارو گيرست؟
بگفتا: بلبلي کز من زند لاف
بر من به ز ده سيمرغ در قاف
دل صافي ترا از لشکري به
درون بي نفاق از کشوري به
نظر، کز راستي آيد، بلندست
برون از راستي خود ناپسندست
به چالاکي نظر جوي از بلندان
ولي پرهيز کن از چشم بندان
به پاکي ديده اي کو باز باشد
به صيد دل کمند انداز باشد
ازو چون سر کشي، از پا نيفتي
ميفگن بر زمينش، تا نيفتي