غزل

چو با من راي پيوندي نداري
دلم سير آمد از پيوند و ياري
نه خوي آن که از من عذر خواهي
نه بوي آن که بر من رحمت آري
سرم شد خيره، تا کي نااميدي؟
دلم شد تيره، تا کي بردباري؟
رخت چندان جفا کردست بر من
که گر بعضي بگويم شرم داري
گهي در پاي عشقم مي دواني
گهي در دست هجرم مي گذاري
نخواهم داشت دست از دامن تو
اگر خود بر سرم شمشير باري
من از عشق تو با غمهاي دلسوز
من از هجر تو در شبهاي تاري