نامه ششم از زبان معشوق به عاشق

اگر صد چون توميرد غم ندارم
که سر گردان و عاشق کم ندارم
دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟
به آه سرد گرمش چون توان کرد؟
به شوخي شير گيرد چشم مستم
به آهو نافه بخشد زلف پستم
چو از تنگ دهانم قند ريزد
ز تنگ شکر مصري چه خيزد؟
اگر صد بوسه لعلم پيشکش کرد
ز مال خويشتن بخشيد،خوش کرد
ترا بر من که داد اين پادشاهي؟
که از لعلم حساب خرج خواهي؟
چو من در ملک خوبي پادشاهم
ز لب شکر بدان بخشم که خواهم
ترا با روي و زلف من چه کارست؟
که اين چون گنج شد يا آن چو مارست؟
براي آن همي دادي غرورم
که بر بندي به هر نزديک و دورم
مرا از بهر اين مي خواستي تو؟
خريدار شگرفي راستي تو!
به هر جرمي ميآور در گناهم
که گر شهري بسوزم پادشاهم
نسازد پادشاهان را غلامي
تو مي سوز اندرين سودا، که خامي
برون آور، ترا گر حجتي هست
که نتوان با تو دل در ديگري بست
من آن آهووش صحرا نوردم
که خود را بسته دامي نکردم
دلم هر لحظه جايي انس گيرد
به يک جا چون نشيند تا بميرد؟
گهي گل چينم و گه خار گيرم
هر آن کس را که خواهم يار گيرم
يکي را بر لب خود مير سازم
يکي را آهنين زنجير سازم
دل مردم بسوزم تا توانم
ولي هرگز پشيماني ندانم
ز روبه بازي زلفم حذر کن
سر خود گير و با او سربسر کن
سرم سوداي او ورزد که خواهد
دلم از بهر آن لرزد که خواهد
همي گويي: ترا چون موي شد تن
تو خود بس ناتوان گشتي، ولي من