نامه پنجم از زبان عاشق به معشوق

همانا، ديگري داري، نگارا
که دور از خويش ميداري تو ما را
تو، خود گيرم، که همچون آفتابي
چرا بايد که روي از من بتابي؟
خيالم فاسد و حالم تباهست
بدين گونه سرشک من گواهست
مرا حالي چو زلفت پيچ در پيچ
خيالي چون دهانت هيچ بر هيچ
ترا همچون کمي پرسيم و زر دل
مرا چون کوه دايم سنگ بر دل
تني دارم، که نفروشم به جانش
دلي چون سنگ خارا در ميانش
مرا جورت بسي دل ميخراشد
مبادا دشمني بد گفته باشد
تو مهر ديگري در سينه داري
که با من بيگناه اين کينه داري
از آنت نيست با من مهرباني
که با يار دگر همداستاني
روي با دشمن من باده نوشي
مرا بيني و بد مستي فروش
چو گويم: عاشقم، خود را به مستي
نهي، يعني: نميدانم که هستي
مرا بيني و خود گويي: نديدم
بسي خواري که از جورت کشيدم
چو هستت ديگري، ما نيز باشيم
بهل، کز دور چوبي ميتراشيم
چو در عشق تو نيکو خواه باشند
روا باشد، اگر پنجاه باشند
اگر صد کس بميرد در بلا چيست؟
بديشان ميرسد، محنت ترا چيست؟
برانم من کزان عاشق نباشم
که کشتن نيز را لايق نباشم
نمي بايد دل از ما بر گرفتن
هواي ديگري بر سر گرفتن
به کار آيم ترا، بوسي زيان کن
اگر باور نداري، امتحان کن
ببوس، ار دست يابم بر جمالت
سياهي را فرو شويم ز خالت
نبودت پيش ازين دلدار ديگر
چو ديدي بهتر از من يار ديگر