نامه چهارم از زبان معشوق به عاشق

زهي، سوداي من گم کرده نامت
بسوزانم بدين سوداي خامت
نگويي: کين چه سوداي محالست؟
نميدانم: دگر بار اين چه حالست؟
نه بر اندازه خود کام جستي
برون از پايه خود نام جستي
متاز اندر پي چون من شکاري
که اين کارت نمي آيد به کاري
پي آن آهوي وحشي چه راني؟
که گر چشمي بجنباند نماني
مشو در تاب، اگر زلفم ترا کشت
درفشست اين، چرا بر وي زني مشت؟
ز لعل من حکايت کردن از چيست؟
بهر جا اين شکايت بردن از چيست؟
تو پيش از جرعه من مست بودي
مرا ناديده خود زان دست بودي
بخوردي انگبين در تب نهاني
ز شکر چون جنايت ميستاني؟
مرا گويي: دل از لعل تو خون شد
چو لعلم را بديدي حال چون شد؟
دلت را خون بها از من چه خواهي؟
تو خود کردي خطا، از من چه خواهي
و گر خون شد جگر نيزت به زاري
تظلم پيش زلف من چه آري؟
سخن در جان همي گويد خدنگم
جگر خوردن چه ميداند پلنگم؟
منه دل بر دهان من، که هيچست
ز زلفم در گذر، کان پيچ پيچست
تو خود با زلف و چشمم بر نيايي
که اين هندوست و آن ترک ختايي
نه آن سروم، که بر من دست يازي
و گر خود صد هزار افسون بسازي
ز لبهاي من آنگه توشه گيري
که چون خال از دهانم گوشه گيري
همان بهتر که: از من سر بتابي
که گر ترکم نگيري رنج يابي
نخستين بازيي بود اين که ديدي
تو پنداري که اندوهي کشيدي؟
به يک دستانم از دست اوفتادي
به يک جام اين چنين مست اوفتادي
به رنج خويشتن چندين چه کوشي
بگويم نکته اي، گر مي نيوشي