نامه اول از زبان عاشق به معشوق

نسيم باد نوروزي، چه داري؟
گذر کن سوي آن دلبر به ياري
نگار ماهرخ، ترک پريوش
بت گل روي سيم اندام سرکش
فروغ نور چشم شهرياران
چراغ خلوت شب زنده داران
نهال روضه حسن و جواني
زلال فيض و آب زندگاني
چو دريابي تو آن رشک پري را
نمودار بتان آزري را
فرو خوان قصه دردم به گوشش
نهان از طره عنبر فروشش
بگو او را به لطف از گفته من
که: اي وصل تو بخت خفته من
کنون عمريست تا در بند آنم
که روزي قصه خود بر تو خوانم
دل ريشم به مهرت مبتلا شد
ترا ديد و گرفتار بلا شد
نمودي رخ، ربودي دل ز دستم
کنون هستم بدانصورت که هستم
به پاي خود در افتادم به دامت
تو آزاد از مني، اي من غلامت
دل اندر روي رنگين تو بستم
ندانم تا چه رنگ آيد به دستم؟
تنم پرتاب و دل پرجوش تا کي؟
زبان پر حرف و لب خاموش تا کي؟
دلي رنجور و جاني خسته دارم
وزين محنت زبان چون بسته دارم؟
توانم ساخت، چون جانم نباشد
وليکن تاب هجرانم نباشد
چو درمانم، به کار آرم صبوري
ولي صبرم نباشد وقت دوري
غمت را تا توانستم نهفتم
چو وقت گفتن آمد با تو گفتم
کنون تا خود ترا فرمان چه باشد؟
نگويي تا: مرا درمان چه باشد؟
دوايي کن مرا، کين دردم از تست
دل بريان و روي زردم از تست
نگفتم تاکنون احوال با کس
چو حال من بدانستي، ازين بس