آغاز ده نامه

شنيدم کز هوسناکان جواني
به ناگه فتنه شد بر دلستاني
رخش زرد و تنش باريک ميشد
جهان بر چشم او تاريک ميشد
شبي بيدار بود، از عشق نالان
پريشان گشته چون آشفته حالان
دلش را آتش سودا برآشفت
چو آتش تيزتر شد باد را گفت: