در مذمت روزگار

جهان خاليست، من در گوشه زانم
مروت قحط شد، بي توشه زانم
اگر بودي چنان چون بود ازين پيش
بزرگي کو بدانستي کم از بيش
چرا بايستمي ده نامه گفتن؟
چو خامان درد دل با خامه گفتن؟
کي از ده نامه اي نامم برآيد؟
ز هر بيهوده اي کامم بر آيد؟
چو دريا پر گهر دارم ضميري
ولي گوهر نميجويد اميري
چون ماه از طبع من خود نور پاشد
نه او را مشتري بايد که باشد؟
سخن را چون خريداري نديدم
به از ترک سخن کاري نديدم
خرد دورست ازين بيهوده گفتن
حديث بوده و نابوده گفتن