شماره ٨٠٠: يار قبا چست کرد، رخش به ميدان بريد

يار قبا چست کرد، رخش به ميدان بريد
اين سر و هر سر که هست در خم چوگان بريد
غمزه زن ما رسيد، ساخته داريد جان
يوسف ما چون رسيد، مژده به کنعان بريد
از رخش امروز اگر توشه شود نعمتي
بهر چه فردا به خلد منت رضوان بريد؟
دست به دامان او نيست به بازوي کس
بوالهوسان فضول، سر به گريبان بريد
در صف عشاق چو لاف عياري زديد
ماتم تان واجب است، گر ز غمش جان بريد
مرغ بيابان عشق خار مغيلان خورد
وعده اصل انگبين بر مگس خوان بريد
مست و خراب مرا، حاجت نقلي اگر
هست، دل خام سوز سوي نمکدان بريد
نيست دل چون مني در خور شاهين شاه
پاره مردار من بر سگ دربان بريد
بر دو رخ خود نوشت خسرو دلخسته حال
وه که ز درمانده اي قصه به سلطان بريد