شماره ٧٩٧: دلم از بخت گهي شاد نبود

دلم از بخت گهي شاد نبود
جانم از بند غم آزاد نبود
يک دم از عمر گرامي نگذشت
کان همه ضايع و بر باد نبود
گر ببيني دل ويران مرا
گوييا هيچ گه آباد نبود
کافري رخت دلم غارت کرد
شهر اسلام و سر داد نبود
شب همي دانم کاو آمد و بس
بيش از خويشتنم ياد نبود
خانه گلشن شده بي منت باغ
سرو بود، ار گل و شمشاد نبود
هر چه مي خواست همي کرد طبيب
ناتوان را سر فرياد نبود
ناگه آهوي من از دام بجست
زانکه اندازه صياد نبود
خسرو از تلخي شيرين دهنان
آنچنان است که فرهاد نبود