شماره ٧٩٦: گل ز روي تو فرو مي ريزد

گل ز روي تو فرو مي ريزد
مشک در زلف تو مي آويزد
از پي ديدن روي چو گلت
باد صد نقش همي انگيزد
هر که آن خط مسلسل بيند
خاک بر خط دبيران ريزد
چون سحر بوي تو آيد به چمن
باد صبح از سر گل برخيزد
دست شستم ز دل خون گشته
زانکه با زلف تو مي آميزد
چشم بيمار تو از خون دلم
مي خورد باده نمي پرهيزد
سر نهاده ست چو خسرو به غمت
سر نهد، گر ز غمت بگريزد