شماره ٧٩٣: بر رخت چون زلف پر خم بگذرد

بر رخت چون زلف پر خم بگذرد
آه من زين سقف طارم بگذرد
تا کند خيل خيالت را طلب
بر رخ من گريه دم دم بگذرد
وصلت آخر يک شبم روزي شود
روزي آخر اين تب غم بگذرد
بر دلم دي تير زد چشمت، گذشت
ور زند امروز، آن هم بگذرد
هر دم از تلخي آن شيرين لبت
شربت عيش من از سم بگذرد
نگذراني مرهمي بر درد من
درد من، ترسم، ز مرهم بگذرد
بنده خسرو از حريم وصل تو
واي اگر ناگشته محرم بگذرد