شماره ٧٩٢: گر کسي در عشق آهي مي کند

گر کسي در عشق آهي مي کند
تو نپنداري گناهي مي کند
بيدلي گر مي کند جايي نظر
صنع يزدان را نگاهي مي کند
با دم صاحبدلان خواري مکن
کان نفس کار سپاهي مي کند
آنکه سنگي مي نهد در راه من
از براي خويش چاهي مي کند
گر بنالد خسته اي، معذور دار
زحمتي دارد که آهي مي کند
عشق را آنکو سپر سازد ز عقل
دفع کوهي را به کاهي مي کند
گر کند رندي نظر بازي رواست
محتسب هم گاه گاهي مي کند
يکدم از خاطر فراموشم نشد
آنکه ياد من به ماهي مي کند
چند ناليديم، خود هرگز نگفت
کاين تضرع دادخواهي مي کند
گر چه خسرو را ازين غم بيم هاست
هم اميدش را پناهي مي کند