شماره ٧٨٦: آنچه بتوان، در غمت جان مي کشد

آنچه بتوان، در غمت جان مي کشد
تا بدان غايت که بتوان، مي کشد
مي کشد خط بر مسلماني لبت
وانگه از خون مسلمان مي کشد
ديده تا خط ترا بالاي لب
باد خط بر آب حيوان مي کشد
حسن روز افزونت از اوج کمال
روي مه را داغ نقصان مي کشد
زلف کايد بر لبت، گويي که ديو
خاتم از دست سليمان مي کشد
آنچه دل يک چند از زلفت کشيد
از لب لعلت دو چندان مي کشد
گر ز شوخي تير بر دل مي زني
خسرو بيچاره از جان مي کشد