شماره ٧٧٨: روي خوبت آفت جاني نمود

روي خوبت آفت جاني نمود
ديده را صد گونه حيراني نمود
غنچه کوچک دهن پيش لبت
چون که رو بگشاد زنداني نمود
چشم او بنمود زلفت را به من
مست بد ناگه پريشاني نمود
کافران را بر دل من دل بسوخت
بس که چشمت نامسلماني نمود
لعل تو انگشتري خط را سپرد
ديو را ملک سليماني نمود
آينه بودي و زنگارت گرفت
روي کس را بيش نتواني نمود
خواستم دي از لبت بوسي، لبت
خنده اي بنمود و پنهاني نمود
ديد خسرو کاين سخن نزديک نيست
روز بنشست و ثناخواني نمود