شماره ٧٧٤: منم امروز حديث تو و مهماني چند

منم امروز حديث تو و مهماني چند
پاره از ديده و دلها همه برياني چند
هر زمان کاتش سوداي تو افزود عشق
جاي خاشاک بر آتش فگند جاني چند
دي سوي سوختگان ديد و گفتي که که اند
کافرا، گير به بتخانه مسلماني چند
تا تو از خانه برون آيي، هر دم چاک است
بر سر کوي تو دامان و گريباني چند
من ندانم که چه مرغم به يکي گلشن اسير؟
که رود آخر هر مرغ به بستاني چند
ما پريشان دل و او مي گذرد مست، او را
چه غم، ار جمع نگردند پريشاني چند؟
خنده بيخبران است چو رنج دل ما
مي ندانيم چه رنجيم ز ناداني چند؟
حال ما ديده اي، گر، اي صبا، آن سو گذري
بدهي يادش ازين بي سر و ساماني چند
خسروا، بر دل آتشکده بسيار گري
کاين جهنم نشود کشته به باراني چند