شماره ٧٧٣: خم زلف تو که زنجير جنون مي خوانند

خم زلف تو که زنجير جنون مي خوانند
اي خوش آن طايفه کاين سلسله مي جنبانند
اي صبا، نرم تري روب غبار زلفش
که دران مشتي زنداني بي سامانند
عجب آمد همه را مردنم از هجر و مرا
عجب از خلق که بزيند چو تنها مانند
جان عاشق چو برون رفت نخوانندش باز
زانکه در دل دگري هست که جانش خوانند
گرد خوبان جهان، عاشق بيتاب مگرد
که جوان وتر و نوخاسته و نادانند
زاهد امروز سر توبه شکستن دارد
مي فروشان اگر اين دلق کهن بستانند
اين چه شوخي ست که گويي دل من دزديدي؟
اين ز تو آيد و ز آنان که ترا مي مانند
بنده ام خواه قبولم کن و خواهي رد، ازآنک
عزت و خواري در کوي وفا يکسانند
زندگان اين همه خواهند که در تو نگرند
مردگان نيز، به جان تو اگر بتوانند
باد حسنت همه خوبان جهان را بشکست
بعد ازين سرو نخيزد که اگر بنشانند
مي برد حسرت پابوس تو خسرو در خاک
چون شود خاک، بگو تا به رهت افشانند