شماره ٧٦٥: باز عشق تو مرا مژده رسوايي داد

باز عشق تو مرا مژده رسوايي داد
فتنه را عهده کار من شيدايي داد
غم تو در دل شبها به دل خويش خورم
کاين خورش بيشتري ذوق به تنهايي داد
چه حد وصل مرا، بين که چو من چند مگس
جان شيرين به دکان چو تو حلوايي داد
اي که گوييم شکيبا شو و در گوشه نشين
دل ببايد که توان داد شکيبايي داد
سنگ هر طفل به رويم گل شاديست که عشق
هدفم بر زد و بس جلوه رسوايي داد
بوي خون زد ز صبا کامد ازان وقتش خوش
که نشان دل آواره هر جايي داد
شد به ديوانگي زلف بتان، هر چه خداي
خسرو دلشده را بهره ز دانايي داد