شماره ٧٦٤: دوش در خواب مرا بابت خودکاري بود

دوش در خواب مرا بابت خودکاري بود
بت پرستي را در خدمت بت ياري بود
کفر زلفش به رگ و پوست چنانم در رفت
که از او هر رگ من رشته زناري بود
گفتمش، بود غم مات گهي، آن بدمهر
از براي دل ما نيز بگفت، آري بود
دل گمگشته همي جستم در هر مويش
خنده مي کرد به شوخي که دلت باري بود
سرگذشت دل خود گفتم در پيش خيال
محرم راز شب تيره و ديواري بود
زلف بنمودش آلوده به خون، گفت، آري
يادمي آيدم آنجا که گرفتاري بود
مي تراويد از چشم ترم اندک اندک
هر کجا در جگر سوخته آزاري بود
شمع بگريست زماني و زهر سوز بمرد
سوزم از گريه همي مرد که بسياري بود
هر که خسرو را ديد از تو جدا، گفت به درد
وقتي اين بلبل شوريده به گلزاري بود