شماره ٧٦٣: وقتي آن کافر بي رحم از آن من بود

وقتي آن کافر بي رحم از آن من بود
دل آواره شده نيز، از آن تن بود
شمع شب گريه همي کرد همه شب، ماناک
شعله هاي دل پر سوز منش روشن بود
نشدند آن خودم در غم جانان، چکنم؟
عقل ديوانه و عشق آفت و دل دشمن بود
گفتمش دوش رسيدي و مرادم دادي
گفت من مانده ام از تو که خيال من بود
بين که چون موي شد از ساعد سيمين نگار
آهنين بازوي فرهاد که خاراکن بود
مي کنم شکر لبت، گر چه بسي نقد بلا
بر من از غمزه آن دولت مرد افگن بود
عاشقي را که بکشتند به عشق و شهوت
خون او خون شهيدان نه که حيض زن بود
دي که رسوا شده اي ديدي و گفتي کاين کيست؟
دامن آلوده به خون خسروتر دامن بود