شماره ٧٦٢: شب مرا در جگر سوخته مهماني بود

شب مرا در جگر سوخته مهماني بود
يوسف مصر درين زاويه زنداني بود
گوشه اي بود و غمش آمد و تشويشم آمد
شد پريشان دلم و جاي پريشاني برد
پاسبان مست و ملک بيخرد و سگ در خواب
همه شب تا سحر اين دولتم ارزاني بود
مقري صبح شعب مي زد و من مي کردم
سجده بت را که نه هنگام مسلماني بود
عشق مي خواند ز خطش صفت صنع خداي
عقل گم گشت که در غايت ناداني بود
شاد گشتم، ولي افسوس غمش خوردم، از آنک
شاديم عاريتي و غم من جاني بود
ز آه عشق است بسي داغ به پيشاني من
چه کنم؟ کز ازل اين نقش به پيشاني بود
جان بهاي نظري، چشم توام فرمان داد
عذر بپذير که اين قيمت فرماني بود
تشنه بر چشمه گذر کرد و نشد لب تر، زانک
بخت خسرو که ازين کرده پشيماني بود