شماره ٧٥٨: نشدش دل که دمي پهلوي ما بنشيند

نشدش دل که دمي پهلوي ما بنشيند
گل هم آخر قدري پيش گيا بنشيند
جان من ياد کن آن را که به بوي چو تويي
همه شب بر گذر باد صبا بنشيند
کشي از غمزه، چه اميد سلامت باشد
اندر آن سينه که آن تير بلا بنشيند؟
از تو صد درد نهان دارم و بيرون ندهم
تا همان درد تو بر جاي دوا بنشيند
ملک خوبيت فزون باد به عهدت، گر چه
فتنه يکدم نتواند که ز پا بنشيند
آب شد خون دلم، شانه کن آن زلف آخر
مگر آن موي پريشان تو جا بنشيند
تا بود باد جواني به سر گلرويان
آتش سينه عاشق ز کجا بنشيند؟
خاک شد در ره تو ديده و آن بخت نبود
که ز ره گرد تو بر سينه ما بنشيند
جور مي کن که سر از کوي وفا نتوان تافت
گر چه بر خسرو صد پاره جفا بنشيند