شماره ٧٥٦: زلف تو زان گره سخت که بر جانم زد

زلف تو زان گره سخت که بر جانم زد
دم باقي دو سه پيمانه که بتوانم زد
در دلم گشت همان لحظه کز او جان نبرم
کز سر ناز، يکي غمزه پنهانم زد
يار پيکان زد و من در هوس آن مردم
که زنم بوسه بران دست که پيکانم زد
اي اجل، آن قدري صبر کن امروز که من
لذتي گيرم از آن زخم که بر جانم زد
ديدمش از پس عمري و همي مردم زار
تشنه در باديه هجر که بارانم زد
خلق گويند بدينگونه چرايي، چه کنم؟
رهزني آمد و راه دل ويرانم زد
نه من از خويش چنين سوخته خرمن شده ام
تو شدي شمع دل، آتش به جگر زانم زد
پادشه چوب خليفه خورد و فخر کند
من درويش ز چوب تو که دربانم زد
بس نبوده ست پريشاني خسرو ز فلک
وه کجا هجر تو بر حال پريشانم زد