شماره ٧٥٠: تو مپندار که دوران همه يکسان گذرد

تو مپندار که دوران همه يکسان گذرد
گاه در وصل و گهي در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتشبار
هر نسيمي که بر اطراف گلستان گذرد
گر به گوشش برسد ناله من، نيست عجب
بار همواره بر اطراف سپاهان گذرد
عالمي بهر نثارش همه جانها بر کف
آه ازان لحظه که آن سرو خرامان گذرد
برسان سلسله يکبار به دستم، تا چند
در خم زلف توام عمر پريشان گذرد
گرنه از صبر هزاران سخن آرم در پيش
ناوک غمزه او آيد و از جان گذرد