شماره ٧٤٥: بس که خون جگر از راه نظر بيرون شد

بس که خون جگر از راه نظر بيرون شد
دل نمي بايد ازين ورطه ره بيرون شد
ناوک چشم تو تا خون دلم ريخت ز چشم
در ميان دل و چشم من آن دم خون شد
از تب هجر بمرديم به کنج غم و هيچ
کس نپرسيد که آن خسته غمگين چون شد
تا چو ماه نو ازان مهر جدا افتادم
عمر من کم شد و مهر رخ او افزون شد
گر نه زنجير دل از طره خوبان کردند
زلف ليلي ز چه رو سلسله مجنون شد
يار چون درج عقيقي به تبسم بگشاد
چشم خسرو چو صدف پر ز در مکنون شد