شماره ٧٤٠: باز عشق آمد و ديوانگيم پيش آمد

باز عشق آمد و ديوانگيم پيش آمد
بر دلم از مژه غمزه زني نيش آمد
خرد و صبر سر خويش گرفتند و شدند
هر چه آمد ز براي دل درويش آمد
دي به نظاره او رفت رهي بر سر راه
يک نظر ديد، چو باز آمد، بي خويش آمد
گفتم، اي دل، مرو آنجا که گرفتار شوي
عاقبت رفتي و آن گفت منت پيش آمد
برده بودم ز جفاهاي فلک جان، ليکن
چه کنم، ناز تو، جانا، قدري بيش آمد
چشم من مي پرد امروز، کرا خواهد ديد؟
مگر آن کافر ناوک زن بدکيش آمد
خسروا، عشق همي باز و به خوبان مي زي
عقل بگذار که او عاقبت انديش آمد