شماره ٧٣٨: وه که باز اين دل ديوانه گرفتار آمد

وه که باز اين دل ديوانه گرفتار آمد
باز بر جان حشري از غم و تيمار آمد
ماه من بهر خدا پيش برو از سر بام
کافتاب من بيچاره به ديوار آمد
عقلم، ار گوي صفا پيش لب جانان باخت
صوفي از صومعه در خانه خمار آمد
خويش را دور ميفگن که کجا شد دل تو؟
هم به نزديک تو از دور گرفتار آمد
سينه کز درد تهي داشتمش چندين گاه
اينک امروز براي غم تو کار آمد
حال خونابه خود من نه ترا ديدم، ليک
ماجراي دلم از ديده به گفتار آمد
ما چو در کوچه فتاديم دل از ما برگير
سنگ بردار که ديوانه به بازار آمد
دل مرا سوزد و زلف تو نسيمي بخشد
مثلم قصه آهنگر و عطار آمد
جز دعايي نکند خسرو مسکين به رخت
گر چه زان روي به رويش همه آزار آمد