شماره ٧٢٦: لب خونخوار تو جز خون دل افزون نکند

لب خونخوار تو جز خون دل افزون نکند
چشم تو جز جگر سوختگان خون نکند
ماه روي چو تو در مهر نمي افزايد
کم ازان کاين ستم و جور بر افزون نکند
چون رسد غارت ترکان خيالت، عاشق
نقد جان را چه کند کز دل بيرون نکند
سخن تلخ تو چون زهر کند در دل کار
طرفه کاري که درين زهر کس افسون نکند
دست ازان دارم بر خود که نهم پاي به هوش
تا مرا سلسله زلف تو مجنون نکند
مردمان چشم ملامت سوي من داشته اند
مردمي کي کند، از چشم تو اکنون نکند
چند با خسرو سرگشته چو گردون گردي
برنگردي، ز وي، انديشه گردون نکند