شماره ٧٢٥: چه کند دل که جفاي تو تحمل کند

چه کند دل که جفاي تو تحمل کند
که اگر جان طلبي، بنده تامل نکند
واجب است ار دهن غنچه بدوزند به خار
تا در ايام جمالت سخن گل نکند
هر که را چشم به رخسار گلي سرخ شده است
شايد ار عيب سيه رويي بلبل نکند
کوه غم گشتم و آن مي کشم از هر مويت
که سر مويي از ان گونه تحمل نکند
دم به دم سوخت اسيري که شکيبا نبود
در به در گشت اسيري که توکل نکند
زين دم سرد حذر تا نکند آن بر تو
که دم باد خزان با گل و سنبل نکند
نگذرد خيل خيال تو به چشم من، اگر
ديده بر آب ز سنگين تن من پل نکند
کار خسرو بشد از دست، تو داني، گفتم
تا خيال تو درين کار تغافل نکند